دلنوشته‌های یک ...

  • ۰
  • ۰

آرزوی دیرینه

دیشب بالاخره بعد از مدت‌ها شبی رو تجربه کردم که از سال ۸۴ آرزوش رو داشتم. دیدار با دوست‌داشتنی ترین همایون ایران زمین. این‌قدر جو صمیمی و دوست داشتنی بود که مژگان بانو هم بدون هیچ تکلفی باهام حرف می‌زد. همه واسه خوشحالی من خوشحال بودن که آرزوم رو رسیده بودم بهش. ولی هرچی می‌گذره یه چیزی بیشتر ناراحتم می‌کنه. همایون راز بین منو تو بود فقط :) انتظار نداشتم همون شب کنسرتش ازدواج کنی... یادته سال ۹۲ چی جور همین همایون جان ما رو به هم نزدیک کرد؟ امسال که سال ۹۸ باشه ولی ماجرای من و تو را تمام کرد...

منتظر مهرش می‌مانم :)

  • MLD
  • ۰
  • ۰

روزشمار

این سه روز خیلی عجیب بود، 

روز اولش با یه تماس عجیب غریب شروع شد، که این‌قدر ذهنم سر جاش نبود که نفهمیدم اصن چی گفت دوستم. فقط نفهمیدم چی شد خودمو وسط یه مشت کار مثبت و محبت‌انگیز غرق دیدم که دلیل انجامشونو نمی‌دونستم. شاید می‌دونستم... نمی‌دونم هنوز نفهمیدم حداقلش که چرا اصن باید این‌قدر نسبت به یکی که اون‌قدرها هم براش مهم نیستم پر توجه باشم. 

خلاصه می‌گفتم بعد از اون سعی کردم یه جوری که تو ذوق نزنه کنارش باشم که آخر روز دوم فهمیدم نیازی نبوده این همه توجه. اون همه هم که فکر می‌کردم اوضاع خیت/خیط(!) نیست! برآن شدم که برای شست و شوی مغزی راه بار رو پیش بگیرم و به بقیه دوستان بپیوندم شاید کمی آروم گیرم. اونجا هم عجیب بود. بی‌خود و بی‌هوا با کسی آشنا شدم و بدون وقفه و شناخت قبلی سر موضوعات مختلف حرف پیدا می‌کردم و رشته‌ی کلام رو سفت دستم گرفته بودم خلاصه. اصن این‌قدری نمی‌شناختم که اومدم خونه شروع کردم یه ذره درباره‌ش خوندن که ببینم اصن کی بود و چی شد! حوالی ۲ شب با دوست قدیمی‌ای که مدت‌ها بود اون فکر می‌کرد من ازش فاصله گرفتم و منم فکر می‌کردم اون، به صورت بسیار عجیب‌تری سر صحبت باز شد و نفهمیدم باز چی شد که ساعت ۲:۳۰ صبح خونه‌ش بودم و تو بالکن‌ش صحبت می‌کردیم. حوالی ۳:۳۰ به خودم اومدم که داداش تو باید بخوابی صبح باید زود پاشیْ

روز سوم کلا راه فراموشی رو پیش گرفتم و ناهار درست کردم و یکی از دوستان رو دعوت کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم. تو خاموشی. می‌دونم اگه یکی از دوستان هم متوجه مهمان من می‌شد تا روزها باید جواب پس می‌دادم. ترجیح دادم در سکوت خبری باشه. حضور این دوست هم در کمال ناباوری در جهت عجیب‌ غریبی حرکت کرد و فقط اسنپشات‌هایی رو یادمه از صحنه‌هایی که می‌دیدم با چشم خودم. حضورش کنار پنجره‌ی اتاقم، خاکی‌طور بودن همه چی و و و.

بهتونم بگم تمام این مدت آسمون شهرم ابری و گرفته‌س

حوالی غروب نشستم ۳ قسمتی از سریال فرندز که مونده بود رو دیدم و تموم شد و رفت و افسردگی‌ش که همه می‌گفتن اومد سراغم. چون حوصله‌ی افسردگی ناشی از اونو تو زندگیم دیگه نداشتم، ۸ شب مورب به تحت خوابم برد و تا به خودم اومدم ساعت ۱۲ شب بود. یه خورده کار کردم و کدی‌م که ۸ روز بود در حال ران شدن بود بالاخره تموم شد. نتایجش جالب نیست ولی لذت‌بخشه. نفهمیدم باز چی شد که شد ۲ صبح باز و دارم این روزشمار و تموم می‌کنم و با هر موزیکی که پلی میشه خودمو نزدیک‌تر به خواننده‌شدن می‌بینم و شجریان‌ها میان جلو چشمم. 

آهان راستی یادم رفت بگم، حالم در کل ولی خوب بود و نشستم بدون هیچ نگرانی از قضاوت ملت یه پست عجیب از خودم گذاشتم اینستا!

کلا انگار بعد تولدم یه سری سنسورام بریده شده باشه و هیچی سنس نکنن...

بدی یا خوبیش رو می‌ذارم به حساب کسی که منو آفریده :)

  • MLD
  • ۰
  • ۰

شروع دوباره

چرا واسه بقیه اینقدر وقت می‌ذاری؟

ارزش خودت رو بدون و به خودت فکر کن. بشین روبروی آینه و با خودت حرف بزن. ورزش‌ت رو بکن. هرکی ناراحتت می‌کنه باهاش نگرد، هرکی باهاش حال نمی‌کنی جوابشو نده. کلی انرژی مثبت بنداز تو زندگیت. زندگی‌ت بدون همه این چیزا زیباس. به خودت فکر کنی زیباتر هم میشی

  • MLD
  • ۰
  • ۰

نمی‌دونم

شب عجیبی بود امشب.

اولش با یه پیاده‌روی ساده با رفیق گرمابه و گلستان و حرف زدن باهاش از ته دل واسه ۲ ساعت.

۲ ساعت بعدش همون مسیر با کسی که یه زمانی دوستش داشتم در نهایت بی‌حسی و هوشیاری. ناخودآگاه دستشو دوست داشتم بگیرم ولی در کمال ناهوشیاری باز جلوی خودمو می‌گرفتم. یه بطری خوردیم و راه افتادیم تو شهر. سیگار پشت سیگار. شب عجیبی بود. درباره همه چی حرف زدیم به جز خودمون. لعنتی حرف می‌زدی خب. مهم بود؟ نمی‌دونم! دوست داشتم حرف بزنم؟ آره دوست که داشتم. چرا پیج نازنین رو باز نکرد. سینا رو باز کرد ولی نازنین رو نه. چرا؟ عجیب بود. 

لعنتی هنوز دوستت داشتم. مهم نیست ولی. اینم فراموش میشه میره و ۴تا تصویر می‌مونه از جاهایی که با هم رفتیم.

  • MLD
  • ۰
  • ۰

خیلی تلاش کردم، خیلی

ولی نمی‌تونم ببخشمت، حتی با بهونه‌ای که آوردی که دست خودت نیست آزرده‌خاطر کردن من!

ممکنه اوکی باشم. مثل الان که روبروم نشستی. ممکنه مهربون باشم باهات هنوز. ولی واقعا متاسفم. ته دلم نمی‌تونه ببخشت. بارها و بارها تکرار شد و هر بار من حساس‌تر بودم و تو بیش‌تر حالمو بد کردی. همه‌ی اون قبلی‌ها رو بخشیدم. ولی این یکی رو نه نمی‌تونم. واقعا متاسفم که نمی‌تونم. به قول تو دست خودم نیست! ولی واقعا خنده‌دار نیست؟ وقتی می‌گی تو دنیای خودت نبودی که مهربانی خرجش کردی. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم درباره‌ی همچین چیزی بنویسم. خیلی دلم شکست. خیلی... امیدوارم یه روز بفهمی چه حسی دارم. روزها بعد یا سال‌ها بعد. شاید منی کنارت نباشه اون موقع که می‌فهمی با من چه کار کردی.

ممکنه فکر کنی زیادی بزرگش کردم واسه خودم. فقط می‌تونم بگم کاش بزرگش کرده بودم...

  • MLD
  • ۰
  • ۰

کران بالا

وقتشه کمی به خودم برسم. چرا صبح تا شب برای آدمای مختلف وقت بذارم؟ چرا وقتی اونا اول از همه به خودشون فکر می‌کنن تا آدمای دیگه؟

من حساس شدم یا آدما هارش‌تر شدن که اینقدر سریع می‌ریزن واسم؟ از چشمم می‌افتند...

ولی کافیه دیگه. مشکل اینجاس که می‌خوام شاید خوشحال باشن. خوشحال شدنشون راضیم می‌کنه ولی چرا باید راضیم کنه؟ خوشحال کردن خودم چی؟ اون راضیم نمی‌کنه یعنی؟

صبح تا شب حواست بهشون هست که یه بار غم از سر و کولشون بالا نره و بشینن اشک بریزن. بعد اولین چیزی که می‌بینن خودشونن وقتی خوب می‌شن. 

[... کجایی تو لعنتی آخه؟ می‌دونم که تو مثل خودمی]

مهربانی یا حماقت؟ مرزش کجاس؟ چسناله نمی‌خوام بکنم چون نه اینجا کسی هست ببینه نه بشنوه. هرچی شبکه‌ی اجتماعی هم داشتم بستم و پاک کردم. آدما ذره‌ای تو واسشون مهم نیستی... اونی که با هر توییت‌ت میومد می‌گفت چی شده؟ چرا ناراحتی؟... الان کجاست؟ پی زندگی و خوشیش. نمی‌خوام تابعی از بقیه باشم. من خودمم و خودم. بدم میاد از اینکه بقیه بخوان برام تصمیم بگیرن یا از ترس بقیه کارامو تغییر بدم.


نه من حساس نشدم که از حرفت ناراحت شدم که راه رفتنمون با هم حرف درست می‌کنه. از تو هم ناراحت نیستم شاید. از خودم ناراحتم که چرا اینقدر بودم اصن. چرا واسه خودم نبودم اینقدر. تو نگران خودتی شاید که حرف مردم زندگی‌ت رو تغییر بده و آینده‌ت تحت تاثیر قرار بگیره شاید. آخ که کاش راحت‌تر از این بودم با خودم و حرف دلم رو می‌زدم اینجا...آخ که چقدر فیلتر دارم رو خودم! آخ که چقدر رها نیستم! وقتی با سلام دادن دوستی از سر اجبار به تو اولین چیزی که به ذهنت خطور می‌کنه به سوال کشیدن این موضوعه یعنی یه جای کار می‌لنگه. 


تنها کسی که بدون هیچ ریوارد مادی و معنوی دوست داره آدمو خود آدمه شاید و اون هم‌دم ابدی (شاید). مطمئنم کسی خبر هم نمیشه که من اصن اکانتی ندارم دیگه (که خودش وریفایی بر مهم نبود آدمی‌ه).


کاش هر روز با خودم اینجا رو بخونم و اینقدر غرق نشم برای آدما. 


بابا لعنتی به جای اینکه هی کانکشن بزنی به آدمای جدید زندگیت وقتی قبلیا خودشون کانکشن رو قطع می‌کنن بشین به خودت کانکشن بزن. سلف-کانتینر شو و زندگی‌ت رو بکن و هرکی خواست همراه شه ولی بدون هیچ‌کانکشنی (جز یار ابدی که اونم باز شاید).


از همتون متنفرم/ممنونم که اینقدر بی‌اعتمادم کردید به خودتون! :) / :(


  • MLD
  • ۰
  • ۰

حال عجیبیه. ۸۰ روز پیش پر غصه بودم. ناراحت‌ترین جهان بودم از رفتنش. امروز بعد ۸۰ روز برگشت. هیچ حسی نداشتم وقتی دیدمش. مسخره‌س. نه؟ دنیای مسخره‌ایه.

آره هنوزم دارم گدایی می‌کنم. گدایی محبت! خوشحالی؟ بایدم باشی.

از مایل‌ها اونورتر دارم گدایی می‌کنم. آدما هم فقیر شدن مثل خودم. محبتشون نمیاد که بهم کمک کنن ذره‌ای از محبتشون. امروز صبح ۸:۳۰ پاشدم که جرعه‌ای محبت جریان بدم و شاید رویش ببینم. ساعت ۶:۳۰ عصره و عین خیالش نیست که یکی اینور شاید خواسته مهربانی کنه و از استرست بکاهه. شاید بهتره منم مثل خودشون بشم.

مثل خودشون هرموقع حالشو داشتم خودم پیدام بشه. 

هرموقع خودم نیاز داشتم پیدام بشه. 

هرموقع خواستم تنهایی خودمو پر کنم پیدام بشه. 

آخر هفته‌هاس که آدما می‌تونن واسه هم بیشترین وقت رو بذارن. اونم از من گرفتی :)

گرفتاری هم شده بهونه جالبی. گرفتاری‌ای که حتی وقت تکست دادن توش نیست! اینم جالبه. نه؟ آره جالب‌تره!

عیب نداره. while سرورم رو شاید نباید ببندم. شاید باید باز بذارمش...

ما که همون همایونمون رو پلی می‌کنیم و زندگیمون رو می‌کنیم. شاید به خودتون بیاید. نیومدید هم مهم نیست هاا. اصلاا مهم نیست. میشید مثل بقیه‌ی کتاب‌های خاک خورده‌ی تو قفسه‌م.


  • MLD
  • ۰
  • ۰

انگار جای دیگری

تقریبا دو هفته‌ای می‌شه که از حس‌هام بهش گفتم. چیزی که می‌بینم اینه که فکر می‌کنم ذره‌ای جا تو زندگیش ندارم. هووووم. شاید دارم ولی اونقدری نیست که حتی توی حرفاش بهش اشاره کنه. هرموقع صحبت می‌کنیم همیشه صحبتی از شخصی هست که این حد از دوستیشون رو درک نمی‌کنم بعد از اتفاقاتی که برام تعریف کرد.

اینا اوکیه واسم ولی حس اینکه حرفاشو اصن به من نمی‌گه اذیتم می‌کنه. هرموقع می‌رم توییتر حرفاش اونجاس. نه تو مسیج‌هایی که به من می‌ده. انگار همه باید بدونن حرفاش چیه و منم درهمون جایگاه بقیه باید به حرفاش بنگرم. اصولا خبری از من نمی‌گیره تا وقتی که خبری بگیرم. رابطه‌مون از طرف اون همون دوستی سابقه که فقط لیبیلش عوض شده به نظرم حداقل!

حرف زدنش کلا حس هم زدن ده‌ها رنگ روی پالت رو بهم میده. از یکی میگیره میکشه میاره تو یکی دیگه. بعد سریع تا جا نیافتاده میبرت تو یه فضای دیگه. جاهایی هم که حدس می‌زنه شاید حاشیه برانگیز باشه یه نوک قلمویی میزنه و رد میشه.

این‌جور چیزا که آخرین خط دفاعی جلوه بده منو ناراحتم میکنه. خیلی هم ناراحت!

  • MLD
  • ۰
  • ۰

سفر

ارغوان،

نمی‌دونم این چه رازی‌ست که هربار باید عادت کنم به خداحافظی...

شاید آفریده شدم که فقط خداحافظی کنم از آدمایی که تو زندگیم فرو رفتن. این‌بار واقعا سخته واسم. کسی که کم تو زندگیم بود ولی بود. خودمو واسه خودم می‌خواست. هرموقع اومدند تو زندگیم ۲ روز نشد رفتن از پیشم.

یادم نمی‌ره شبایی که میومدی واسم با ذوق تعریف می‌کردی. موقع‌هایی که با ذوق تمام واست تعریف می‌کردم. فقط تو بودی پرسیدی کلاس مژگان شجریانی که رفتی چطور بود. اون لحظه مثل بادکنک پر از آبی بودم که سوزن زده باشی و بخواد همه‌ش بریزه بیرون. چنان با ذوق نشستم واست تعریف کردم انگار داشتم واسه خودم تعریف می‌کردم...

روزایی که لبخندت چنان انرژی‌ای بهم می‌داد که تا آخر روز خوشحال بودم. این روزا اصن نفهمیدم کی ویزام تموم شد چون خوشحال بودم. چون هنوز اسکرین‌شات مسیج‌های انرژی‌بخش‌ت رو دارم. چون چهره‌ت جلوی چشمم بود. شوخی‌های الکی که ته همشون یه نیشگون ریز ازم می‌گرفتی... 


امشب غمگین‌ترین شب سال بود انگار، وقتی زمان وایساد تا دو نیرو در هم گره‌ بخوردند. وقتی نور چراغ توی چشمانت می‌لرزید. انگار دنبال راهی بودند برای جاری شدن. منتظر ماندنت تا دور شدن کاملم... آه...

نمی‌خوام بگم غرق شدم تو این چیزا. نمی‌خوام بگم احمقم که دل‌بستم به این چیزا که همه‌ش به قول دوستام رو هوا بود، نمی‌دونم این اشک‌ها داره اصن از کجا میاد الان. 

فقط یه چیزو می‌دونم:

زندگیم تو این برهه به تو نیاز داشت با وجود اینکه خیلیا رو خوشحال نمی‌کرد! مرسی که بعضی وقتا به خاطر من چیزایی اذیتت کرد.

مرسی که بودی.. امیدوارم زود برگردی و همین‌طوری «باشی». مراقب زیبایی‌هات یا به تعبیری چیزایی که باهاشون شادی باش.

[روز شمار خود را روشن می‌کند]

  • MLD
  • ۰
  • ۰

بی‌عنوان

وقتی گم می‌شی میون سوالات بی‌پاسخ خودت..

کسی نیست بهش فکر کنی تو خیالات خودت هر روز مجسمش کنی، ذهنت رو غلغلک بدی با فکر کردن درباره‌ی وجودش...

کسی نیست غصه‌هات رو پیشش بری و چنان عاشقانه پای صحبت‌هات بشینه و فکر و ذکرش بشه تو تا وقتی حالت خوب بشه...

کسی نیست بشه هدف زندگیت، باهاش قرار داری چنان به خودت برسی که انگار هدفت از زیستن اینه، لحظه‌شماری کنی برای دیدنش... وقتی می‌بینیش چنان برقی از چشمات بیرون بزنه که نگاهش رو تو نگاهت گره بزنه واسه چند ثانیه و یه بغض خوشگل تمام وجودت رو فرا بگیره.

کسی نیست بشینی باهاش خاطرات مشترکت رو فلش‌بک بزنی، سر هر اتفاقی یه چیزی یادت بیاد از گذشته‌ی مشترکتون، شروع کنی بازگو کردنش اونم بیاد وسط حرفت بپره کاملش کنه و باهم لبخند بزنید یهو چنان خوشحال بشید که جفتتون تو اون موقع کنار هم بودید و الانم کنار همید و تمام وجودت انگار یه اسپایک بشه و ساطع بشی.

-- مرور خاطرات با هم، هم جالبه‌ها. یه جورایی یادآور چک‌پوینت‌های گذشته‌ی آدماس. پرت می‌کنه آدما رو تو زمان تا یادشون بیاد حس‌هاشون چی بوده اون موقع، با چیا خوشحال بودن، چیا داشتن.--

حتی کسی نیست که چنان دستشو حلقه کنه دور صندلی جلو از عقب و به بهونه شرکت تو بحث بیاد کنار گوش‌ت که گرمای وجودت رو با صورتش حس کنه. 

و در آخر کسی نیست که با تمام وجودت صداش کنی بگی «بیا بیا،‌ببین این بهم میاد؟» اونم بگه «نه بابا این چیه، این یکی خیلی بهتره و بهت میاد»، تو هم بپوشی و تو آینه زل بزنی ببینی اونم از توی آینه داره لباست رو تو تنت می‌بینه و تو اصن کاری به لباس نداشته باشی و زل بزنی به اون تو آینه. یه جوری انگار مطمئن باشی که انتخاب اون بهترینه و حتی نگاه هم نکنی چی پوشیدی تو تنت. فقط و فقط بخوای اونو ببینی.

آره اینجوریاس. تا وقتی داریم این چیزا رو نمی‌بینیم یا نمی‌خوایم ببینیم. هرکی هم بهمون میگه «ببینشون ببین چیا داری» انکار کنی که «بابا اینا چیزای مهمیه مگه؟ این ظاهرشه»

  • MLD