ارغوان،
نمیدونم این چه رازیست که هربار باید عادت کنم به خداحافظی...
شاید آفریده شدم که فقط خداحافظی کنم از آدمایی که تو زندگیم فرو رفتن. اینبار واقعا سخته واسم. کسی که کم تو زندگیم بود ولی بود. خودمو واسه خودم میخواست. هرموقع اومدند تو زندگیم ۲ روز نشد رفتن از پیشم.
یادم نمیره شبایی که میومدی واسم با ذوق تعریف میکردی. موقعهایی که با ذوق تمام واست تعریف میکردم. فقط تو بودی پرسیدی کلاس مژگان شجریانی که رفتی چطور بود. اون لحظه مثل بادکنک پر از آبی بودم که سوزن زده باشی و بخواد همهش بریزه بیرون. چنان با ذوق نشستم واست تعریف کردم انگار داشتم واسه خودم تعریف میکردم...
روزایی که لبخندت چنان انرژیای بهم میداد که تا آخر روز خوشحال بودم. این روزا اصن نفهمیدم کی ویزام تموم شد چون خوشحال بودم. چون هنوز اسکرینشات مسیجهای انرژیبخشت رو دارم. چون چهرهت جلوی چشمم بود. شوخیهای الکی که ته همشون یه نیشگون ریز ازم میگرفتی...
امشب غمگینترین شب سال بود انگار، وقتی زمان وایساد تا دو نیرو در هم گره بخوردند. وقتی نور چراغ توی چشمانت میلرزید. انگار دنبال راهی بودند برای جاری شدن. منتظر ماندنت تا دور شدن کاملم... آه...
نمیخوام بگم غرق شدم تو این چیزا. نمیخوام بگم احمقم که دلبستم به این چیزا که همهش به قول دوستام رو هوا بود، نمیدونم این اشکها داره اصن از کجا میاد الان.
فقط یه چیزو میدونم:
زندگیم تو این برهه به تو نیاز داشت با وجود اینکه خیلیا رو خوشحال نمیکرد! مرسی که بعضی وقتا به خاطر من چیزایی اذیتت کرد.
مرسی که بودی.. امیدوارم زود برگردی و همینطوری «باشی». مراقب زیباییهات یا به تعبیری چیزایی که باهاشون شادی باش.
[روز شمار خود را روشن میکند]