دلنوشته‌های یک ...

  • ۰
  • ۰

نمی‌دونم

شب عجیبی بود امشب.

اولش با یه پیاده‌روی ساده با رفیق گرمابه و گلستان و حرف زدن باهاش از ته دل واسه ۲ ساعت.

۲ ساعت بعدش همون مسیر با کسی که یه زمانی دوستش داشتم در نهایت بی‌حسی و هوشیاری. ناخودآگاه دستشو دوست داشتم بگیرم ولی در کمال ناهوشیاری باز جلوی خودمو می‌گرفتم. یه بطری خوردیم و راه افتادیم تو شهر. سیگار پشت سیگار. شب عجیبی بود. درباره همه چی حرف زدیم به جز خودمون. لعنتی حرف می‌زدی خب. مهم بود؟ نمی‌دونم! دوست داشتم حرف بزنم؟ آره دوست که داشتم. چرا پیج نازنین رو باز نکرد. سینا رو باز کرد ولی نازنین رو نه. چرا؟ عجیب بود. 

لعنتی هنوز دوستت داشتم. مهم نیست ولی. اینم فراموش میشه میره و ۴تا تصویر می‌مونه از جاهایی که با هم رفتیم.

  • ۹۷/۱۰/۱۲
  • MLD

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی