دلنوشته‌های یک ...

  • ۰
  • ۰

روزشمار

این سه روز خیلی عجیب بود، 

روز اولش با یه تماس عجیب غریب شروع شد، که این‌قدر ذهنم سر جاش نبود که نفهمیدم اصن چی گفت دوستم. فقط نفهمیدم چی شد خودمو وسط یه مشت کار مثبت و محبت‌انگیز غرق دیدم که دلیل انجامشونو نمی‌دونستم. شاید می‌دونستم... نمی‌دونم هنوز نفهمیدم حداقلش که چرا اصن باید این‌قدر نسبت به یکی که اون‌قدرها هم براش مهم نیستم پر توجه باشم. 

خلاصه می‌گفتم بعد از اون سعی کردم یه جوری که تو ذوق نزنه کنارش باشم که آخر روز دوم فهمیدم نیازی نبوده این همه توجه. اون همه هم که فکر می‌کردم اوضاع خیت/خیط(!) نیست! برآن شدم که برای شست و شوی مغزی راه بار رو پیش بگیرم و به بقیه دوستان بپیوندم شاید کمی آروم گیرم. اونجا هم عجیب بود. بی‌خود و بی‌هوا با کسی آشنا شدم و بدون وقفه و شناخت قبلی سر موضوعات مختلف حرف پیدا می‌کردم و رشته‌ی کلام رو سفت دستم گرفته بودم خلاصه. اصن این‌قدری نمی‌شناختم که اومدم خونه شروع کردم یه ذره درباره‌ش خوندن که ببینم اصن کی بود و چی شد! حوالی ۲ شب با دوست قدیمی‌ای که مدت‌ها بود اون فکر می‌کرد من ازش فاصله گرفتم و منم فکر می‌کردم اون، به صورت بسیار عجیب‌تری سر صحبت باز شد و نفهمیدم باز چی شد که ساعت ۲:۳۰ صبح خونه‌ش بودم و تو بالکن‌ش صحبت می‌کردیم. حوالی ۳:۳۰ به خودم اومدم که داداش تو باید بخوابی صبح باید زود پاشیْ

روز سوم کلا راه فراموشی رو پیش گرفتم و ناهار درست کردم و یکی از دوستان رو دعوت کردم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم. تو خاموشی. می‌دونم اگه یکی از دوستان هم متوجه مهمان من می‌شد تا روزها باید جواب پس می‌دادم. ترجیح دادم در سکوت خبری باشه. حضور این دوست هم در کمال ناباوری در جهت عجیب‌ غریبی حرکت کرد و فقط اسنپشات‌هایی رو یادمه از صحنه‌هایی که می‌دیدم با چشم خودم. حضورش کنار پنجره‌ی اتاقم، خاکی‌طور بودن همه چی و و و.

بهتونم بگم تمام این مدت آسمون شهرم ابری و گرفته‌س

حوالی غروب نشستم ۳ قسمتی از سریال فرندز که مونده بود رو دیدم و تموم شد و رفت و افسردگی‌ش که همه می‌گفتن اومد سراغم. چون حوصله‌ی افسردگی ناشی از اونو تو زندگیم دیگه نداشتم، ۸ شب مورب به تحت خوابم برد و تا به خودم اومدم ساعت ۱۲ شب بود. یه خورده کار کردم و کدی‌م که ۸ روز بود در حال ران شدن بود بالاخره تموم شد. نتایجش جالب نیست ولی لذت‌بخشه. نفهمیدم باز چی شد که شد ۲ صبح باز و دارم این روزشمار و تموم می‌کنم و با هر موزیکی که پلی میشه خودمو نزدیک‌تر به خواننده‌شدن می‌بینم و شجریان‌ها میان جلو چشمم. 

آهان راستی یادم رفت بگم، حالم در کل ولی خوب بود و نشستم بدون هیچ نگرانی از قضاوت ملت یه پست عجیب از خودم گذاشتم اینستا!

کلا انگار بعد تولدم یه سری سنسورام بریده شده باشه و هیچی سنس نکنن...

بدی یا خوبیش رو می‌ذارم به حساب کسی که منو آفریده :)

  • ۹۷/۱۱/۱۵
  • MLD

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی