دلنوشته‌های یک ...

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

امشب،

همان خیابان

همان وست‌وود همیشگی

همان حس و حال

همان موسیقی

همان خیالات

همان استارباکسی که از معماریش برایت می‌گفتم

همان UCLAای که هنوز عکس دوتاییمان را به یاد دارد

و... همان دوستت داشتن‌ها

ولی نبودنت همان همیشگی نبود


راستی، برایت ملت عشق را خریدم. همانی که قرار بود با صدایت برایم بخوانی‌اش. 

کتاب هست، زندگی هست، امید هست 

ولی

تو هنوز نیستی...


  • MLD
  • ۰
  • ۰

شاید حق با بقیه باشد. شاید تو نخواهی آمد.

شاید امیدم بی‌نتیجه‌ است ولی نامش امید است. حتی خودت مستقیم هم بگویی برنمی‌گردی باز هم حسی در وجودم همیشه زنده‌س.

نمی‌گذارد به خودم بقبولانم حقیقت چیست. به راستی حقیقت چیست؟ تو می‌دانی؟

چرا ذره‌ای از حسم نسبت به تو کاسته نمی‌شود؟

چرا ۱۴ام هرماه به صورت غیرارادی می‌روم تا کادویی برایت بگیرم؟

چرا هر جمله‌ی زیبایی می‌بینم جایی یادداشت می‌کنم که شاید روزی برایت بفرستم؟

چرا هرچیزی درباره مدیکال اسکول می‌بینم برایت کنار می‌گذارم تا روزی به دستت برسانم؟ 

میبینی؟ رشته‌ام را از مهندسی به پزشکی تغییر داده‌ام. دیگران اگر بفهمند راحت نمی‌گذارند مرا! 

تو نیز به کسی نگو!


منتظرت بمانم؟ آری، تو هم حتی فهمیدی استفهام انکاری‌ست؟

جاری می‌شوی بر زندگی‌ام...مطمئنم!

  • MLD
  • ۰
  • ۰

امید

دربرابر تمام بی‌لطفی‌هایت، بی‌اعتنایی‌هایت،

کتاب‌ خواندن‌ها حین مشغله‌ی غیرقابل چشم‌پوشی سه ماهه‌ات

احوال نپرسیدن‌هایت،

نبودند...

صبر می‌کنم، لب می‌فشارم و در خلوت خودم فریادها می‌زنم.

با خود می‌گویم شاید تمامی این‌ها دروغ سیزده باشد، شاید آزمایشی برای سنجش عشقم باشند...

و شایدهای بی‌پایان...

سیزدهم هم گذشت، و ای آه، کاش این هم دروغی باشد بین تمامی دروغ‌های زندگی!

  • MLD
  • ۰
  • ۰

تو چه دانی عشق چیست!

این بار می‌خواهم از اعماق وجودم حرف بزنم به زبان خودش

...

زمانی که معشوقت ناراحت است، ذهنش درگیر است، خوشی ندارد... هر خوشی رو بر خودت حرام کنی

کلی بهانه ببافی که چرا سفر نمی‌روی،

درخانه نشستن را بر هایک کنار اقیانوس ترجیح دهی

غذای به‌جا مانده‌ی دیشب بر گریل جنگلی وسط سانتاباربارا اولویت پیدا کند!

ناسزا و تمسخرهای دوستانت را بشنوی...تحریم کردن‌هایشان را تحمل کنی...بدرفتاری‌هایشان را بپذیری ولی خامش بمانی و لب نگشایی

شنیده‌ای که «عاشق تو بی تو به کوه نمی‌ره، وقتی نباشی تو خودش می‌میره»؟


شاید رویداد روزانه‌اش پیپر خواندن در یک بیمارستان باشد... پیپر خواندنت را اولویت بدهی

تمام برنامه‌هایت را لغو کنی که شاید شبی در اتاقی سوی دیگر شهر، هم‌صحبت شوید...فیلمی از جنس «او»

یا شاید روز نحس سیزده، روز آرزوهای تو باشد!

خوب که به خودت می‌نگردی، درمیابی که معنای واقعی عشق را شاید کمی بیشتر از دیگران یافته‌ای... 

شاید...

شاید این بار حق با تو باشد. شاید «آن را که خبر شد خبری باز نیامد» تو باشی

و تو چه می‌دانی عشق چیست؟!

  • MLD
  • ۰
  • ۰

نشان او

چنان که از هر سو در پی چهره‌ی راننده‌های سواری‌های سرخ رنگم

شاید چهره‌ات ببینم...

چه خوش گفت شمس، 

«دلم به بوی تو آغشته است»

هرجایی نشان از تو می‌بینم... 

انگار ذراتی از وجودت را پراکنده باشی تا آنان را بیابم.

آتشی بر جان دارم که امید وصال تو هردم آن را فرو نشاند

بیا که این بی‌دل بی‌طاقت بیش از این نتواند

بیا آرام جانم...بیا...

منتظرم،

در همین کوچه‌ی کناری...

  • MLD
  • ۰
  • ۰

در جست‌وجوی او

در جست‌و‌جوی او نشسته‌ام،
بی‌صدا
مبهوت
در تاریکی شب
وقتی همگان خوابند،
شاید بتوانم صدایش را بشنوم
دنبال صدایش را گیرم و به سویش روانه شوم.
وقتی از همگان نشان از او می‌گیرم...در یک روایت روزانه از یک تولد...صدایی که از پشت دوربین سعی در شمارش معکوس دارد...
ملتمسانه درخواست آرزو کردن دارد، گویی خودش به آرزویش نرسیده باشد.
صدای گرمش در تاریک روشنا گم می‌شود. 
وقتی از همگان نشان از او میگیرم...از یک پارکینگ سرد و بی‌روح...که روزی با صدای قدم‌هایش، گرم و پر نشاط بود...تق تق تق تق.
از کالوری که همه روزه عطرش را در هوای خود حس کرده است... از در دانشکده‌ای که همه روزه دست‌های گرم او را با دستان سرد و خشن خود لمس کرده‌ است.
از پنجره‌ی آزمایشگاهی که آن چشمان قهوه‌ای برای لحظاتی هم که شده، خود را در آن تنیده است...
از ابرهایی که آرزو می‌کنم در حال نگریستنشان باشد
از کوه‌های برافراشته‌ی شمالی که نشان از منزل او دارند
در کدامین سو نشسته‌ای؟ می‌خوانی‌ام؟


قبله‌ام کوی یار...جهتی بِه بهر خُسبیدن شناسی؟
  • MLD