دلنوشته‌های یک ...

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بی‌عنوان

وقتی گم می‌شی میون سوالات بی‌پاسخ خودت..

کسی نیست بهش فکر کنی تو خیالات خودت هر روز مجسمش کنی، ذهنت رو غلغلک بدی با فکر کردن درباره‌ی وجودش...

کسی نیست غصه‌هات رو پیشش بری و چنان عاشقانه پای صحبت‌هات بشینه و فکر و ذکرش بشه تو تا وقتی حالت خوب بشه...

کسی نیست بشه هدف زندگیت، باهاش قرار داری چنان به خودت برسی که انگار هدفت از زیستن اینه، لحظه‌شماری کنی برای دیدنش... وقتی می‌بینیش چنان برقی از چشمات بیرون بزنه که نگاهش رو تو نگاهت گره بزنه واسه چند ثانیه و یه بغض خوشگل تمام وجودت رو فرا بگیره.

کسی نیست بشینی باهاش خاطرات مشترکت رو فلش‌بک بزنی، سر هر اتفاقی یه چیزی یادت بیاد از گذشته‌ی مشترکتون، شروع کنی بازگو کردنش اونم بیاد وسط حرفت بپره کاملش کنه و باهم لبخند بزنید یهو چنان خوشحال بشید که جفتتون تو اون موقع کنار هم بودید و الانم کنار همید و تمام وجودت انگار یه اسپایک بشه و ساطع بشی.

-- مرور خاطرات با هم، هم جالبه‌ها. یه جورایی یادآور چک‌پوینت‌های گذشته‌ی آدماس. پرت می‌کنه آدما رو تو زمان تا یادشون بیاد حس‌هاشون چی بوده اون موقع، با چیا خوشحال بودن، چیا داشتن.--

حتی کسی نیست که چنان دستشو حلقه کنه دور صندلی جلو از عقب و به بهونه شرکت تو بحث بیاد کنار گوش‌ت که گرمای وجودت رو با صورتش حس کنه. 

و در آخر کسی نیست که با تمام وجودت صداش کنی بگی «بیا بیا،‌ببین این بهم میاد؟» اونم بگه «نه بابا این چیه، این یکی خیلی بهتره و بهت میاد»، تو هم بپوشی و تو آینه زل بزنی ببینی اونم از توی آینه داره لباست رو تو تنت می‌بینه و تو اصن کاری به لباس نداشته باشی و زل بزنی به اون تو آینه. یه جوری انگار مطمئن باشی که انتخاب اون بهترینه و حتی نگاه هم نکنی چی پوشیدی تو تنت. فقط و فقط بخوای اونو ببینی.

آره اینجوریاس. تا وقتی داریم این چیزا رو نمی‌بینیم یا نمی‌خوایم ببینیم. هرکی هم بهمون میگه «ببینشون ببین چیا داری» انکار کنی که «بابا اینا چیزای مهمیه مگه؟ این ظاهرشه»

  • MLD