دلنوشته‌های یک ...

  • ۰
  • ۰

عصر شنبه

به سمت دریا قدم می‌زدیم، طوری که می‌خواستیم انگار از تمام زمینی‌ها فاصله بگیریم...

باد شده بود تنها مانع‌مان که هرچه جلو می‌رفتیم، شدیدتر می‌شد. انگار داشت چیزی در گوشمان پچ پچ می‌کرد. چیزی از جنس ناامیدی‌های دنیوی. ولی ما همچنان پیش می‌رفتیم...

مرغان دریایی بالای سرمان به پرواز درآمده بودند و دست‌جمعی دور سرمان می‌چرخیدند،

حس حمایتی آسمانی در جایی که هیچ‌ کسی نبود

تو لبخندی به لب داشتی، لبخندی که با هیچ چیز عوضش نمی‌کنم

من سرتاپا وجودم شادمانی بود، التماس زمان می‌کردم که کمی کندتر بگذرد و تمام نشود. 

با یک دستم وافل شکلاتی که انتخاب مشترکمان بود را نگه داشته بودم و با دست دیگرم گریبان زمان را.

آسمانی زیبا که فقط برای خودمان بود. 

امروز نیز شنبه‌ است... 

کِی کجا باشم؟


  • ۹۶/۰۲/۰۲
  • MLD

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی