دلنوشته‌های یک ...

  • ۰
  • ۰

گدایی محبت

خیلی از خودم سوال می‌کنم که کیه اون کسی که کنارش آرامش می‌گیری؟ دوستات؟ عشق‌ت؟ خونواده‌ت؟

کاش می‌شد جنرالایزش کرد. یکی بود همه جا می‌دونستی اونو داری که باهاش آرامش بگیری. وقتی خونواده‌ت رو کنارت نداری، نیاز به چنین آدمی هزاران برابر می‌شه.

یه موقع‌هایی میخوای با اون یه نفری که واسه خودت جنرالایزش کردی، دل بکنی از اغیار. به خودت بگی چرا اصن بقیه باید تو زندگیت باشن؟

همه‌ی آدما خوشحال باشن تو رو یادشون می‌ره. خواسته یا ناخواسته. نه بی‌معرفتن نه هیچی. انتظاری نیست ازشون. فقط کاش یکی بود هیچوقت تنهات نمیذاشت. موقع‌هایی که نیاز به محبت داشتی اینقدر دور و برت رو زیر و رو نمی‌کردی تا یکی یه ذره بهت محبت بکنه حال‌ت خوب بشه. محبت رو می‌بخشن نه گدایی! 

یه پیام کوچولو که توش پر از حس و حال خوبه. پر از حس مثبت، پر از حس مهم بودنت واسه یه نفر. اون یه نفر لزوما عشق‌ت نیست. هرکسی پتانسیلش رو داره اونجوری باشه ولی خب گویا فقط عشق آدمه که واسه آدم این کارو می‌کنه. 

...

این‌روزا احساس می‌کنم سر همین قضیه‌س که زود ناراحت می‌شم از دور و بریام. تا در توانم هست محبت می‌کنم چون نمی‌خوام نگه‌ش دارم واسه خودم. می‌گنده. دوست دارم محبت اونا رو هم دریافت کنم. اینا اسمش رو می‌ذارن توقع ولی کاری نمی‌خوام واسم بکنید که اسمش توقع باشه. حس خوب دادم حس خوب می‌خوام ازتون! خواسته‌ی زیادیه؟!

یه مشت سوال بی‌جواب دارم...

... چرا عذاب وجدان آدما همیشه به خاطر بقیه‌س؟ چرا هیچوقت هیچ‌جای داستان بقیه نیستم؟ چرا باید التماس بکنم تا یه جای زندگیشون باشم؟

این «دوست‌ت» میاد میگه «از وقتی اینجوری شده دیگه فلانی با من حرف نمی‌زنه. همه‌ش با تو حرف می‌زنه» مگه من کی‌ام؟ کی رو دارم آخه؟

اون یکی میاد میگه «تو چی می‌گی این وسط، کمک که نمی‌کنی هیچ، خرابم می‌کنی». کی‌اید شما؟ اینجوری بودید یا اینجوری شدید؟ همه‌ش به این فکر می‌کنم آدمایی هم که قبلا می‌شناختم و عاشقانه دوستشون داشتم و الان ازشون دورم، اونا هم الان اینجوری شدن؟

حرفم یه خط بود کلا:

یکی باشه از دیوار دلت بره بالا، ازون بالا داد بزنه خوبی پسر؟ همه چی مرتبه؟ هیچ‌کاری نمی‌خوام بکنه... فقط باشه اینو بگه. فقط باش اینو بگو، همین!


  • MLD
  • ۰
  • ۰

آخرین رویا

این روزها با چشمی که از دیدنت محروم مانده، همه‌جا می‌بینمت.

گویی دلم با رخ‌ت آشنایی دیرینه‌ای داشته باشد. هر از گاهی گمان می‌برد نکند فلانی باشی «نکند فرشته‌ی رویاهای من او باشد» 

ولی چندی بعد با خود تکرار می‌کند 

«نه نه

آن که می‌شناسم کس دیگری‌ست.»

 چنان وجود ندیده‌ات برایم ارزشمند شده است که نمی‌توانم هر کسی را در جایگاه تو بگذارم. وجودت حرمتی نانوشته پیدا کرده است.

در جست‌وجوی حلاوت وجودت خانه‌به‌خانه می‌آیم محبوب من!

  • MLD
  • ۰
  • ۰

خودخواهی

هر شروعی پایانی دارد،

اگر خوب شروع کنی، خوب به پایان می‌رسانی

اگر بد...

در این حین پشتیبان غرورت باش. نگذار غرورت برده‌ی غرور دیگری شود.

با غرور بی‌جا حرف از آینده‌ای نزن که نمی‌دانی کجا و با چه کسی آن را به پیش می‌بری!

به جای یک‌جا نشستن و جایگذاری افراد مختلف و آزمایش دیدن‌شان، آن را بساز

تنها چیزی که از تو می‌خواستم، اخلاق بود. چیزی که نه در کتاب‌هایی که خواندی به آن می‌رسی نه در موسیقی‌ای که گوش می‌دهی و نه در هیچ‌چیز دیگر...

معرفت حداقل چیزی بود که از تو می‌خواستم،

شاید مهربانی، فرهیخته‌ای، با اخلاقی و چه و چه

با من هیچ‌کدامشان نبودی،

دیگر نه برایم مهم است و نه ارزشی دارد. 

عاشقانه‌هایم دوباره به پایان نرسید، این بار از جانب تو.

موفق باشی هر کجای این کره‌ی خاکی که آینده‌ت را می‌بینی

با کس دیگری یا تنها!


  • MLD
  • ۰
  • ۰

عصر شنبه

به سمت دریا قدم می‌زدیم، طوری که می‌خواستیم انگار از تمام زمینی‌ها فاصله بگیریم...

باد شده بود تنها مانع‌مان که هرچه جلو می‌رفتیم، شدیدتر می‌شد. انگار داشت چیزی در گوشمان پچ پچ می‌کرد. چیزی از جنس ناامیدی‌های دنیوی. ولی ما همچنان پیش می‌رفتیم...

مرغان دریایی بالای سرمان به پرواز درآمده بودند و دست‌جمعی دور سرمان می‌چرخیدند،

حس حمایتی آسمانی در جایی که هیچ‌ کسی نبود

تو لبخندی به لب داشتی، لبخندی که با هیچ چیز عوضش نمی‌کنم

من سرتاپا وجودم شادمانی بود، التماس زمان می‌کردم که کمی کندتر بگذرد و تمام نشود. 

با یک دستم وافل شکلاتی که انتخاب مشترکمان بود را نگه داشته بودم و با دست دیگرم گریبان زمان را.

آسمانی زیبا که فقط برای خودمان بود. 

امروز نیز شنبه‌ است... 

کِی کجا باشم؟


  • MLD
  • ۰
  • ۰

امشب،

همان خیابان

همان وست‌وود همیشگی

همان حس و حال

همان موسیقی

همان خیالات

همان استارباکسی که از معماریش برایت می‌گفتم

همان UCLAای که هنوز عکس دوتاییمان را به یاد دارد

و... همان دوستت داشتن‌ها

ولی نبودنت همان همیشگی نبود


راستی، برایت ملت عشق را خریدم. همانی که قرار بود با صدایت برایم بخوانی‌اش. 

کتاب هست، زندگی هست، امید هست 

ولی

تو هنوز نیستی...


  • MLD
  • ۰
  • ۰

شاید حق با بقیه باشد. شاید تو نخواهی آمد.

شاید امیدم بی‌نتیجه‌ است ولی نامش امید است. حتی خودت مستقیم هم بگویی برنمی‌گردی باز هم حسی در وجودم همیشه زنده‌س.

نمی‌گذارد به خودم بقبولانم حقیقت چیست. به راستی حقیقت چیست؟ تو می‌دانی؟

چرا ذره‌ای از حسم نسبت به تو کاسته نمی‌شود؟

چرا ۱۴ام هرماه به صورت غیرارادی می‌روم تا کادویی برایت بگیرم؟

چرا هر جمله‌ی زیبایی می‌بینم جایی یادداشت می‌کنم که شاید روزی برایت بفرستم؟

چرا هرچیزی درباره مدیکال اسکول می‌بینم برایت کنار می‌گذارم تا روزی به دستت برسانم؟ 

میبینی؟ رشته‌ام را از مهندسی به پزشکی تغییر داده‌ام. دیگران اگر بفهمند راحت نمی‌گذارند مرا! 

تو نیز به کسی نگو!


منتظرت بمانم؟ آری، تو هم حتی فهمیدی استفهام انکاری‌ست؟

جاری می‌شوی بر زندگی‌ام...مطمئنم!

  • MLD
  • ۰
  • ۰

امید

دربرابر تمام بی‌لطفی‌هایت، بی‌اعتنایی‌هایت،

کتاب‌ خواندن‌ها حین مشغله‌ی غیرقابل چشم‌پوشی سه ماهه‌ات

احوال نپرسیدن‌هایت،

نبودند...

صبر می‌کنم، لب می‌فشارم و در خلوت خودم فریادها می‌زنم.

با خود می‌گویم شاید تمامی این‌ها دروغ سیزده باشد، شاید آزمایشی برای سنجش عشقم باشند...

و شایدهای بی‌پایان...

سیزدهم هم گذشت، و ای آه، کاش این هم دروغی باشد بین تمامی دروغ‌های زندگی!

  • MLD
  • ۰
  • ۰

تو چه دانی عشق چیست!

این بار می‌خواهم از اعماق وجودم حرف بزنم به زبان خودش

...

زمانی که معشوقت ناراحت است، ذهنش درگیر است، خوشی ندارد... هر خوشی رو بر خودت حرام کنی

کلی بهانه ببافی که چرا سفر نمی‌روی،

درخانه نشستن را بر هایک کنار اقیانوس ترجیح دهی

غذای به‌جا مانده‌ی دیشب بر گریل جنگلی وسط سانتاباربارا اولویت پیدا کند!

ناسزا و تمسخرهای دوستانت را بشنوی...تحریم کردن‌هایشان را تحمل کنی...بدرفتاری‌هایشان را بپذیری ولی خامش بمانی و لب نگشایی

شنیده‌ای که «عاشق تو بی تو به کوه نمی‌ره، وقتی نباشی تو خودش می‌میره»؟


شاید رویداد روزانه‌اش پیپر خواندن در یک بیمارستان باشد... پیپر خواندنت را اولویت بدهی

تمام برنامه‌هایت را لغو کنی که شاید شبی در اتاقی سوی دیگر شهر، هم‌صحبت شوید...فیلمی از جنس «او»

یا شاید روز نحس سیزده، روز آرزوهای تو باشد!

خوب که به خودت می‌نگردی، درمیابی که معنای واقعی عشق را شاید کمی بیشتر از دیگران یافته‌ای... 

شاید...

شاید این بار حق با تو باشد. شاید «آن را که خبر شد خبری باز نیامد» تو باشی

و تو چه می‌دانی عشق چیست؟!

  • MLD
  • ۰
  • ۰

نشان او

چنان که از هر سو در پی چهره‌ی راننده‌های سواری‌های سرخ رنگم

شاید چهره‌ات ببینم...

چه خوش گفت شمس، 

«دلم به بوی تو آغشته است»

هرجایی نشان از تو می‌بینم... 

انگار ذراتی از وجودت را پراکنده باشی تا آنان را بیابم.

آتشی بر جان دارم که امید وصال تو هردم آن را فرو نشاند

بیا که این بی‌دل بی‌طاقت بیش از این نتواند

بیا آرام جانم...بیا...

منتظرم،

در همین کوچه‌ی کناری...

  • MLD
  • ۰
  • ۰

در جست‌وجوی او

در جست‌و‌جوی او نشسته‌ام،
بی‌صدا
مبهوت
در تاریکی شب
وقتی همگان خوابند،
شاید بتوانم صدایش را بشنوم
دنبال صدایش را گیرم و به سویش روانه شوم.
وقتی از همگان نشان از او می‌گیرم...در یک روایت روزانه از یک تولد...صدایی که از پشت دوربین سعی در شمارش معکوس دارد...
ملتمسانه درخواست آرزو کردن دارد، گویی خودش به آرزویش نرسیده باشد.
صدای گرمش در تاریک روشنا گم می‌شود. 
وقتی از همگان نشان از او میگیرم...از یک پارکینگ سرد و بی‌روح...که روزی با صدای قدم‌هایش، گرم و پر نشاط بود...تق تق تق تق.
از کالوری که همه روزه عطرش را در هوای خود حس کرده است... از در دانشکده‌ای که همه روزه دست‌های گرم او را با دستان سرد و خشن خود لمس کرده‌ است.
از پنجره‌ی آزمایشگاهی که آن چشمان قهوه‌ای برای لحظاتی هم که شده، خود را در آن تنیده است...
از ابرهایی که آرزو می‌کنم در حال نگریستنشان باشد
از کوه‌های برافراشته‌ی شمالی که نشان از منزل او دارند
در کدامین سو نشسته‌ای؟ می‌خوانی‌ام؟


قبله‌ام کوی یار...جهتی بِه بهر خُسبیدن شناسی؟
  • MLD